خیلی اوقات با افراد با استعدادی مواجه می شویم که برای توانایی ها و موفقیت های خود مورد تحسین و تمجید واقع شده اند. بیشتر این افراد از کودکی در هر آموزشی از سمت والدین سربلند بیرون آمده اند، حتی مراقبان خوبی برای خواهران و برادران خود بوده اند. بنا به باور عمومی، این افراد که مایه ی فخر و مباهات والدین خود هستند باید از اعتماد به نفس بالایی برخوردار باشند. ولی دقیقاْ عکس آن رخ داده است. اگرچه این افراد هرکاری را به خوبی و به نحو احسن انجام می دهند و مورد تحسین و حتی غبطه ی دیگران قرار می گیرند و اگر بخواهند در هر زمینه ای می توانند موفق باشند، ولی همه ی این ها بی فایده است. پشت همه ی این ها افسردگی، احساس پوچی، گم گشتگی و از خود بیگانگی است و احساس می کنند که زندگی آنها بی معنی است. به محض اینکه داروی بزرگ یا موفق بودن بی اثر شود و دیگر در راس و مرکز توجه نباشند و یا ناگهان احساس کنند که دیگر با آن تصویر ایده آل و معیار سنجش خود مطابقت نمی کنند، احساسات منفی و تاریک وجودشان نمایان می شود.
آنگاه با هجوم اضطراب و احساس شدید گناه و شرم مواجه خواهند شد. به راستی چه دلایلی برای این گونه احساسات منفی در این نوع افراد با استعداد وجود دارد؟
این نوع افراد در همان اولین ملاقات به شنونده ی خود القا می کنند که والدین فهمیده ای داشته اند یا حداقل یکی از آنها فهیم بوده است. اگر هم زمانی درک نشده اند فکر میکنند تقصیر خودشان بوده است. آن ها با خاطرات کودکی خود حس همدلی ندارند اما به راحتی می توانند با دیگران همدلی کنند. در کل، آن ها فاقد درک عاطفی حقیقی هستند و اصلا از نیازهای واقعی خود غیر از نیاز به موفقیت تصوری ندارند.
نیاز اصلی هر کودکی این است که در هر زمانی به عنوان یک فرد، همان گونه که هست پذیرفته و مورد احترام واقع شود و مجری اصلی و محور فعالیت های خود باشد.
کودک تازه به دنیا آمده کاملا به پدر مادر خود وابسته است و هر کاری می کند تا آن ها را از دست ندهد و تمامی انرژی خود را برای این منظور بسیج می کند. کودک با استعداد به راحتی می تواند نیاز پدر و مادر خود را احساس کند و با بر آورده کردن این نیاز ها امنیت وجودی خود را تامین کند. نه تنها با موفقیت های بسیار مورد توجه پدر و مادر قرار می گیرد بلکه به مرور می تواند تسکین دهنده، مورد اعتماد و مشاور والدین خود شود. نتیجه ی جدی این نوع سازگاری عاطفی اولیه با والدین، این است که تجربه ی آگاهانه ی برخی احساسات کودک مانند حسادت، غبطه، خشم، تنهایی، ناتوانی و اضطراب و… را چه در کودکی و چه بزرگسالی ناممکن می کند. کودک زمانی می تواند احساسات خود را تجربه کند که کسی باشد تا او را به طور کامل با تمام نقص هایش بپذیرد. اگر چنین کسی وجود نداشته باشد کودک می بایست خطر کند تا نقش کودک خوب را بگیرد تا عشق والدین را از دست ندهد.
یکی از نقاط عطف روانکاوی این است که مراجعی که این چنین دچار آسیب شده است، به این بینش عاطفی- هیجانی می رسد که آن عشقی که از سمت دیگران با آن همه کوشش و سرکوب احساسات واقعی خود بدست آورده، نه تنها برای خود حقیقی اش (کودکی اش) نبوده، بلکه به خاطر زیبایی ها، موفقیت ها و آن چه در نقش فرزند خوب انجام داده، بوده است. در روانکاوی، کودک تنهایی که پشت این موفقیت ها پنهان شده بود، بیدار می شود و می پرسد که چه اتفاقی می افتاد اگر من زشت، بد، خشمگین، حسود، تنبل و کثیف بودم؟ در آن صورت عشق شما کجا بود؟ اگر من همه ی این چیزهایی که شمردم بودم، و شما مرا دوست نداشتید، شما در حقیقت مرا برای آنچه وانمود می کردم، کودک خوش رفتار، قابل اعتماد، قوی، فهمیده و اصلا کسی که کودک نبوده! دوست داشتید. پس چه بر سر کودکی من آمده است؟ در واقع من از همان ابتدا بزرگسال بودم…
تلخیص از درام کودک با استعداد بودن (جستجو برای خود واقعی ) / آلیس میلر
(ترجمه ی این کتاب با نام های مختلفی در ایران منشر شده است)
افزودن دیدگاه جدید